محل تبلیغات شما

مارک آن ته کتابخانه می نشیند. موهایش بور بور است و یک لپ تاب اچ پی قرمز را همیشه با خودش می کشاند این ور آن ور. عینک مشکی ته استکانی می زند و هر دو دیقه یک بار آب دماغش را می کشاند بالا. دور مچش را از این دستبند های رنگارنگ- هدیه ی گروه های داوطلبانه ی دانشگاه  انداخته است و بهش می خورد که سال اول دوم لیسانس باشد. راستش من اصلا مارک را نمی شناسم، اصلا نمی دانم اسم مارک چیست. مارک را خودم گذاشته ام رویش چون فکر می کرده ام بهش می آید، شاید به خاطر بالا کشیدن دو دقیقه یک بار آب دماغش!  نمی دانم چرا حس می کنم اسم دیگری به مارک نمی خورد. اسم مارک را بگذارم ویلیام مثلا؟ فکر نمی کنم! ویلیام به شاه های توی قصه ها می آید، به پسر محبوب های دانشگاه، به آن ها که قد بلندن و باشگاه برو، توی راهرو راه می روند و بلوند های کوچک هجده ساله را با  یک Hey there!  شهید می کنند.

خلاصه که به مارک که آن ته می نشیند و عینک ته استکانی می زند و دو دیقه یک بار خمیازه می کشد و دست می کشد به ته ریش های نداشته اش نمی آید. گفتم دو دیقه یک بار آب دماغش را هم می کشد بالا دیگر؟ آره گفتم.

حالا من چرا از مارک می نویسم؟ راستش وقتی سرم را کرده بودم در کتابی با عنوان ؛ جرایم شدید- دیدم که مارک بعد از کشیدن آب دماغش برای صدمین بار  زل زده است به میز روبه رویی، یواشکی، به دختر چاق تل صورتی به سر. دختر کپلک تل صورتی به سر هم دو ثانیه یک بار گونه هایش صورتی می شود و به لبخند مکش ممیر تحویل مارک دماغو می دهد. ساعت نه صبح روز جمعه، در کتابخانه ی دانشگاه شهر ساحلی این جزیره، یک داستان عاشقانه میان مارک هپل و دختر تل صورتی برپاست و فقط من شاهد آن هستم. درست است که از این به بعد دوباره به کتابخانه ی ارشدها برمیگردم، و درست است که در تعجبم از دخترک صورتی که چه طور مارک عزیز دلش را برده است، اما این گوشه ی کتابخانه ی آبی را سر صبحی برایم پر از شور زندگی کرده اند. راستی، گفتم مارک آب دماغش را هر دو دیقه یک بار بالا می کشید دیگر؟ آره صد بار گفتم!

و تخبرنا عيناك على الرحيل

یک عاشقانه ی هپل وار

شیشه ی پنجره ها را تمییز کرده ام، ایستاده ام این طرف!

مارک ,یک ,بار ,ی ,های ,نمی ,یک بار ,آب دماغش ,دیقه یک ,دو دیقه ,بار آب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ ناصرجعفرزاده